بر آستان جانان... مویی سپید کن
مپندارید این دختر حوریوش آسمانی مقام، در لابه لای چرخ دنده های زنگاربسته عقل منهای عشق، که گره خورده و بی تحرک، در متن صفحات قطور تاریخ خفه مانده اند، یافت میشود، یا در جام رندان مست، که با زلف پریشان در کوچه های عشق منهای عقل لاف میزنند و سر و موی میکنند، رُخ مینماید!
از زینب، تاریخ تولدی و تاریخ شهادتی دانستن، در این یکی، غزلی از گل و در آن یکی، جامه مشکین کردن و هِق هِق زدن چه کار آسانی است و چه شناختِ بی رنجی!
رها کنید زینب را با این ساده انگاریها!
این دختر، از تبار علی علیهالسلام است؛ یا در شناختش زحمتی بِکِش، سر و مویی سپید کن که سر و موی کَنْدَن هنر نیست؛ یا رحمتی کن و از مرکب معرفتش فرود آ و راه خویش گیر!
اینک تو میآیی...
ای بانوی زلالتر از آب روان! تو میآیی و غنچه های باغچه، آمدنت را در گوش هم نجوا میکنند.
ای کوه تنها مانده در میان نیزه های شکسته!
جز تو چه کسی با کمر خمیده به داغی و فراقی، فریاد «ما رَأَیتُ اِلاَّ جَمیلا...» سر میدهد؟!
تو پناه آهوان گمگشته خرابه های شامی.
تو همان پروانه پر و بال سوخته بر بالین شمع مقتلی.
تو اینک میآیی و دلها، خرسندند از آمدنت.
درّ غلتان وجودت را فرشتگان، در حریرِ قنداق های از جنس بالهای آسمانیشان میپیچند.
عطر روح افزای وجود مقدست، از پس ستیغ کوههای تاریخ، در دشتِ کنون از هنوز تا همیشه به مشام میرسد.
یا زینب کبرا! ما اهالی شهر چهارده ستاره ایم.
«رواق مَنظر چشمِ من آشیانه توست *** کرم نما و فرود آ، که خانه خانه توست»
نظرات شما عزیزان: